ترنم ترانه

بایگانی
۰۸
مهر

در من دوباره زنده شده یـاد مبهمی

دنیا قشنگ تر شده این روزها کمی


گفتم کمی؟ نه! خیلی- یک کم برای من

یعنی زیــــــــــاد یعنی همسنگ عالمی


دریا کجا و بـــــــاغ کجا؟ سهم من کجا؟

من قانعم به برگ گلی قطره شبنمی


ای عشق چیستی تو که هرگاه می رسی

احساس می کنی که دلیری کــه رستمی


مثل اساس فلسفه و فقــه مبهمی

مثل اصول منطق و برهان مسلمی


هم چون جمال پــرده نشینان محجبی

هم چون بساط باده فروشان فراهمی


حق داشت آدم آخر بی عشق آن بهشت

کمتر نبود از برهــــــــــــــــوت از جهنمی -


با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لبگزه 

قصری پر از فــرشته و دیوار محکمی؟


باید مجال داد به خواهش به وسوسه

باید درود گفت بــــه شیطان به آدمی!


شاعر: بهروز یاسمی

  • امین استوارزاده
۰۷
مهر

ای نگـــــاهت نخی از مخمل و از ابـــریـشــــــم

چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم

بــه تو آری به تو یعنی به همان منظر دور،

به همان سبز صمیمی ، به همان باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

کــــــــــه سراغش ز غزلهای خودم میگیری ؛

بـــه تبسم ، بـــــه تکلف ، به دل آرایی تو

به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

بــــه همان زل زدن از فاصله دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانــــــــــــــم شده است،

در من انگار کسی در پی انکار من است ،

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است،

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگیش

میشود یک شبه پی برد به دلداد گی اش

یک نفر سبز ، چنان سبز ، که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اســــــم کسی ورد زبانــــــــم شده است ...

آی بی رنگ تر از آینــــــه یک لحظه بایست ؛

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگــــــر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست ؛

پس چرا رنگ تو با آینه این قدر یکی است؟

حتـــم دارم کـــــــه تویی آن شبح آینه پـوش

عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود،

آن الفبا کـــــه همــه ورد زبانـم شده بود ...

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است ،

و تماشاگه این خیل تماشا شده است؛

آن الفبــای دبستانی دلخــواه تـویــی ...

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

شاعر: بهروز یاسمی

  • امین استوارزاده
۰۷
مهر


گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم

از همین دور ولــی روی تو را می بوسم


گر چــه در سبزترین باغ ولی خاموشم

گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم


خلوت ساکت یک جــوی حقیرم بی تو

با تــــو گسترده گــی پهنـــه اقیانوسم


ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه

من چــــرا این قــدَر از آمدنت مایـــوسم؟


این غزل حامل پیغام خصوصی من است

مهـــربان باشی با قاصدک مخصوصـــم !


گـــر چــــه تکرار نبـــاید بکنـم قافیــــه را

به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-


بـار دیگــر مـی گویـــــم تا یادت نرود

مهربان باشی با قاصدک مخصوصم


شاعر: بهروز یاسمی

  • امین استوارزاده
۰۷
مهر


ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید  چـــه  بگویم  به  پرستار  جوانم؟


باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم

وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم؟


تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه جانم


بیمـــــاری  من  عامل  بیگانـــه  ندارد

عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم


آخر چه کند با دل من علم پزشکی

وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟


لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست

می ترسم  اگـــر  بـــــاز  شود  قفــل دهانـــم-


این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج

امشب بکشد نام تـــو از زیـر زبانــم!


می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...

چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم *


شاعر : بهروز یاسمی

  • امین استوارزاده
۰۶
مهر

بیـــا شهــریــــور پیـراهنت ییلاق لک لک ها

صدای جاری گنجشک در خواب مترسک ها


بیا ای امن ، ای سرسبز ، ای انبوه عطر آگین

بیـــا تـــا تخـــــم بگذارند در دستانت اردک ها


گل از سر وا بکن ده را پریشان می کند بویت

و بــــه سمت تـــــو می آیند باد و بادبادک ها


تـــــو در شعرم شکوه دختـــــری از ایل قاجاری

که می رقصد – اگر چه – روی قلیان و قلک ها


تمــــام شهـــــر دنبــــال تواند از بلــــخ تا زابل

سیاوش ها و رستم ها فریدون ها و بابک ها


همین کــــه عکس ماهت می چکد توی قنـات ده

به دورش مست می رقصند ماهی ها و جلبک ها


کنار رود ، دستت توی دستم ،شب،خدای من !

شکــــوه خنده ای تــــو ، سکوت جیر جیرک ها


مرا بـــی تاب می خواهند ، مثل کودکی هامان

تو مامان ،من پدر ، فرزندهامان هم عروسک ها


تو آن ماهـــی که معمولا رخت را قاب می گیرند

همیشه شاعرانی مثل من ، از پشت عینک ها


شاعر: حامد عسکری

  • امین استوارزاده
۰۴
مهر


و رنگ برف تن تو که در پر قوهاست

دلیل کوچ زمستانی پرستوهاست


و آبشــــار بلـند نگــــاه جــــــــاری تـــــو

مسیر حرکت مستی چشم آهوهاست


بهار عطر تو را مـــی زند بـــه اندامش

عصاره تن تو در گلوی شب بوهاست


به قرمزی لبت هیــچ جای دنیا نیست

خجالت است که بر روی آلبالوهاست


گل از دهــــان تـــو انگار شهد می نوشد

که طعم خوب لبت در دهان کندوهاست


پری تـــرین هیجــــان ترنـــج و نارنجــــی

که بوسه های تو جادوترین جادوهاست


حســــود نیستم اما تحملش سخت است

همیشه سرخی خون تو سهم زالوهاست


شاعر: حسین غیاثی

  • امین استوارزاده
۰۴
مهر

ده سال بعد از حال این روزام

با کافـه هـای بــی تو درگیرم

گفتم جهان بی تو یعنی مرگ

ده سال ِ رفتــی و نمی میرم


ده سال بعد از حال این روزام

تو تــوی آغـــوش یکی خوابی

من گفتم و دکتر موافق نیست

تو بهتـــر از قرصـــای اعصابــی


ده سال بعـــد از حــال این روزام

من چهل سالم می شه و تنهام

با حوصـــله  ،قرمز، سفید ، آبی

رنگین کمون می سازم از قرصام


می ترسم از هر چی که جا مونده

از ریمل ِ با گریـــه هـــــــا جـــــاری

از سایه روشن های بعد از ظهر

از شوهری کـــه دوستش داری


گرم ِ هم آغوشی و لبخندین

توُ بستر ِ بـــی تابتون تا صبح

تکلیف تنهـاییــم روشن بود

مثل چراغ ِ خوابتون تا صبح


ده سال ِ که لب هام و می بندم

با بوسه هــــای تلـــخ هر جایـی

ده سال ِ وقتی شعر می خونم

لبخند ِ روی صندلــــی هــایــی


یه عمر بعد از حال این روزام

یـــه پیرمردم توی ِ یـــه کافه

بارون دلم می خواد ،هوا اما

مثل موهای دخترت صـــافه


شاعر: حسین غیاثی

  • امین استوارزاده