ترنم ترانه

بایگانی

۴ مطلب با موضوع «شاعران :: بهروز یاسمی» ثبت شده است

۰۸
مهر

در من دوباره زنده شده یـاد مبهمی

دنیا قشنگ تر شده این روزها کمی


گفتم کمی؟ نه! خیلی- یک کم برای من

یعنی زیــــــــــاد یعنی همسنگ عالمی


دریا کجا و بـــــــاغ کجا؟ سهم من کجا؟

من قانعم به برگ گلی قطره شبنمی


ای عشق چیستی تو که هرگاه می رسی

احساس می کنی که دلیری کــه رستمی


مثل اساس فلسفه و فقــه مبهمی

مثل اصول منطق و برهان مسلمی


هم چون جمال پــرده نشینان محجبی

هم چون بساط باده فروشان فراهمی


حق داشت آدم آخر بی عشق آن بهشت

کمتر نبود از برهــــــــــــــــوت از جهنمی -


با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لبگزه 

قصری پر از فــرشته و دیوار محکمی؟


باید مجال داد به خواهش به وسوسه

باید درود گفت بــــه شیطان به آدمی!


شاعر: بهروز یاسمی

  • امین استوارزاده
۰۷
مهر

ای نگـــــاهت نخی از مخمل و از ابـــریـشــــــم

چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم

بــه تو آری به تو یعنی به همان منظر دور،

به همان سبز صمیمی ، به همان باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

کــــــــــه سراغش ز غزلهای خودم میگیری ؛

بـــه تبسم ، بـــــه تکلف ، به دل آرایی تو

به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

بــــه همان زل زدن از فاصله دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانــــــــــــــم شده است،

در من انگار کسی در پی انکار من است ،

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است،

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگیش

میشود یک شبه پی برد به دلداد گی اش

یک نفر سبز ، چنان سبز ، که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اســــــم کسی ورد زبانــــــــم شده است ...

آی بی رنگ تر از آینــــــه یک لحظه بایست ؛

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگــــــر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست ؛

پس چرا رنگ تو با آینه این قدر یکی است؟

حتـــم دارم کـــــــه تویی آن شبح آینه پـوش

عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود،

آن الفبا کـــــه همــه ورد زبانـم شده بود ...

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است ،

و تماشاگه این خیل تماشا شده است؛

آن الفبــای دبستانی دلخــواه تـویــی ...

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

شاعر: بهروز یاسمی

  • امین استوارزاده
۰۷
مهر


گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم

از همین دور ولــی روی تو را می بوسم


گر چــه در سبزترین باغ ولی خاموشم

گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم


خلوت ساکت یک جــوی حقیرم بی تو

با تــــو گسترده گــی پهنـــه اقیانوسم


ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه

من چــــرا این قــدَر از آمدنت مایـــوسم؟


این غزل حامل پیغام خصوصی من است

مهـــربان باشی با قاصدک مخصوصـــم !


گـــر چــــه تکرار نبـــاید بکنـم قافیــــه را

به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-


بـار دیگــر مـی گویـــــم تا یادت نرود

مهربان باشی با قاصدک مخصوصم


شاعر: بهروز یاسمی

  • امین استوارزاده
۰۷
مهر


ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید  چـــه  بگویم  به  پرستار  جوانم؟


باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم

وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم؟


تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه جانم


بیمـــــاری  من  عامل  بیگانـــه  ندارد

عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم


آخر چه کند با دل من علم پزشکی

وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟


لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست

می ترسم  اگـــر  بـــــاز  شود  قفــل دهانـــم-


این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج

امشب بکشد نام تـــو از زیـر زبانــم!


می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...

چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم *


شاعر : بهروز یاسمی

  • امین استوارزاده